یک جور عشق هست که حوالی بیست سالگی یقه ی آدم را میگیرد و ذهنیت یک بچه که دو سال است داخل آدم حسابش کرده اند را طوری عوض میکند که نامعقول های احمقانه ای که قرار بود هیچ وقت انجام ندهد را برایش دستور کار زندگی میکند.
میداند که عاقبت ماجراجویی در این دریای طوفانی غرق شدن است اما بی وقفه دست و پا میزند و جان میکند که حتی برای لحظه ای هم شده روی آب بماند.
میداند که طالع مقدرش قربانی منطق زندگی شدن است اما با ایمان راسخ سر رشته حماقتش را میگیرد و پیش میرود.
دو روزش شبیه هم نیست..دو روز که چه عرض کنم، دو لحظه اش را به یک حال نمیگذراند و هر لحظه حسی جدید به معشوق و این حس نو دارد. گاهی متنفر است؛ گاهی دوستش دارد و گاهی با فکر به آینده اشک میریزد.
میخواهد و خواسته میشود اما برای هم نمیخواهندشان. بی کس و غریب سنگ صبور ناله های هم میشوند. دمساز تنهایی شب هایشان اشک میشود و برای خود یا برای هم دیده تر میکنند و به تقدیر مقدری لعنت میفرستند که چوب لای چرخ رسیدنشان میکند.
لحظه به لحظه زندگیشان رنگ و بوی هم را میگیرد. یادگاری هایی که از لحظه های خوشش دارد حضور "او" را برایش تداعی میکنند و دود سیگارش غم نبود او را در هوای اتاقش میپراکند.
یک روز که دیگر نیست بی بهانه از او که حالا نمیشود میم مالکیت آخر اسمش اضافه کرد مینویسد و چند لحظه خیره به واژه ی "او" میماند. به لحظه هایی فکر میکند که بخشی از وجودش را جدا کردند و از آن لفظی مجرد ساختند.
او..
و غم ثانیه به ثانیه در عمق جانش رسوخ میکند و بی انگیزه تر از قبل و قبل تر ها بی فکر به هیچ موضوع و مسئله ای غرق نبودن او و فاجعه بازنگشتنش میشود.
به او فکر میکند..
به او فکر میکند..
به او فکر میکند و تظاهر به زندگی هدفمندی که میگوید در نبودنش دارد... حقیقتا ندارد اما زندگی روال کند و فرساینده اش را پیش میگیرد و چند سال بعد وقتی لذت لمس دست یک "او"ی دیگر را میچشد بی خیال سال بودنش میشود..و وقتی موی سفید کرد و در تنهایی هایش دود سیگار هم دمش شد خاطره یک عشق برایش زنده میشود... مبهم است؛ باید فکر کند اما سیناپس های خسته مغزش تحمل این فشار را ندارند..
فقط وهم آمیختگی یک طعم و تصویر کنج ذهنش بیداد میکند..
تصویر معشوقه ای که چشم هایش بوی سیگار میدادند..
ها-_-
^o^
داداچ تف میکنی روتو بکن اونور-_-
عح شرمنده...تفی شدی؟
نمیدونم. منم فکر نمیکنم بتونم براش توضیحی پیدا کنم
اجتماعی از نمیدانم ها زندگی ما را فرا گرفته اند..تف بهت زندگی..تف
بستنی قیفی بود عالی قاپو ؟
ماشالا حافظه خودم یادم نبود تو اینستا گذاشته بودم حالا که گفتی یادم افتاد
اره اره..همون
منم یه بار کاسه ایشو همونجا خوردم واسه همین یادم موند!
نمیدونم:/خیلی وقت پیش یه جا یادداشتش کرده بودم
یادداشتت واقعا عالی بوده
اصلا عشق وجود داره؟واقعا نمیشه فهمید چیز خوبیه یا بدیه!!
میگه:فهمیدم عشق هم کمیتی مقداری بود که در زمان های دور لیلی و مجنون تمامش کردند..
چه قشنگ بود...!
کی گفت؟
شدی دیگه. اگه نشدی چطور تونستی از چیزیکه تجربش نکردی با این دقت حرف بزنی؟
آخه حس میکنم عشق یه چیزی بهتر و قشنگ تر از این حسه. نیست؟
سلام دوست عزیز
خوشحال میشم به وبلاگ من هم سری بزنید.
اگر مایل بودین تبادل لینک کنیم.
لطفا عنوان لینک رو بده که من هم توی وبلاگم قرار بدم.
لینک من: معرفی کانال تلگرام
tel.blogsazan.com
برو دهانت را ******...برو
تاحالا عاشق شدی شایان؟
نمیدونم؛ ولی احتمالا اره
اره واقعا عشق اول هیچ وقت فراموش نمیشه ,
من هنوزم عاشق بستنی ام
یاد اون عکسه اینستات افتادم که داشتی بستنی میخوردی...یادته؟؟
اره این زیاد شنیدم...
و شنیدن کی بود مانند دیدن..
معشوقه ای که چشمانش بوی سیگار میدادند...
.
.
واقعا فکر میکنی تا موقعی که پیر شی هم چنان اون رو یادت میمونه؟؟عجیبه..
.
اولین ها فراموش نشدنی ان