تهویه شماره ۱۷ (فصل دوم)

قبلا گفتم "هوا رو ولش دنبال ریه های تازه باش" ولی الان دیگه ریه هم‌نمونده ناموسا"..بریم بمیریم خلاص شیم!

تهویه شماره ۱۷ (فصل دوم)

قبلا گفتم "هوا رو ولش دنبال ریه های تازه باش" ولی الان دیگه ریه هم‌نمونده ناموسا"..بریم بمیریم خلاص شیم!

هشتاد و پنج. من همان سیزده ام که کلا به فاکه

از کلاس برگشتم. مامانم زنگ زد گفت مامانبزرگت تنهاست برو پیشش. رفتم. هیئت در خونه شون به پا بود. باد آروم پاییزی یه موزیک لایت واسه رقص پرچم ها بود. وقتی رفتم داخل سکوت اون حیاط بزرگ نزدیک بود اشک بچه چند سال پیشش رو درآره.
رفتم پیش مادر بزرگم؛ داشت به گاواش میرسید. گاو سفیده رو نشونم داد گفت نزدیکه بزاد‌. نگاش کردم، پستونش در حال انفجار بود‌. واژنش هم حالت شل و آویزون زایمانُ گرفته بود. گفتم "دآ" امشب این میزاد. گفت نه یه ماه مونده هنوز نه ماهش تموم نشده.
رفتیم بیرون. از کنار باغچه رد شدیم گفت ریشه اون بوته گل بی ثمره هنوز مونده؛ اگه میتونی برو بکنش. رفتم تو باغچه شروع کردم کلنگ زدن. نصفش رو کنده بودم که یهو کلنگ خورد به یه کندو و همه ریختن سرم. یه لحظه صورتم سوخت. دویدم بیرون. رفتم از آینه روشویی خودم رو ببینم..دوجای صورتم نیش خورده بود. یخ گذاشتم روش دردش کمتر شد‌. تو خونه نشسته بودم و به اون لحظه فک میکردم. جالب بود. غافلگیر شدم و فقط سوختم. بی هیچ دفاعی.. درست شبیه بدبختی های زندگی رو سرم خراب شدن. یهو اومدن و کار خودشون رو کردن و هیچ دفاعی نداشتم.
شب شد. شام میخوردم که دآ اومد گفت گاوه کیسه آبش ترکیده داره میزاد. رفتم. درد میکشید ولی هنوز سرپا بود. ایستاده بود و پاهاش رو باز کرده بود و زور میزد. لامپ پرچین رو خاموش کردیم یه لحظه صبر کردیم. یواش یواش نشست و حالت زایمان گرفت. رو یه سمت بدنش افتاد و دست و پاهاش رو داد یه سمت و شروع کرد به زور زدن. اولین زایمانش بود. زور میزد و بیرون نمی اومد. رفتم کمکش. یه مشت از مایعی که از بدنش میومد بیرون رو ریختم روش و یکم ماساژش دادم. یواش یواش باز شد و میشد کله گوساله رو دید. گوساله اگه از سر میومد بیرون خفه میشد. دستم کردم تو دستاشو به زور کشیدم بیرون. گاو داشت درد میکشید، یه جور ما میکشید که کاملا مشخص بود از درده. باز خیسش کردم و دستای گوساله رو کشیدم. بیرون نمی اومد و گاوه هم داشت درد میکشید. یه لحظه شکم گاوه رو دیدم و همزمان با انقباض شکمش منم کشیدم و گوساله اومد بیرون. خیسه خیس. عین ماهی لیز بود و نرم. یه نرم که تو دست نمیموند. شبیه دمبه گوسفند وقتی خیسه. رو دست گرفتم بلندش کردم. حس خوبی داشت. نفس نفس زدن و پلکهایش که آروم آروم داشتن باز میشدن شبیه یه اعجاز بود..یه تیکه گوش لزج داشت زنده میشد. چشماشو که باز کرد برقِ سیاهیِ درخشانشون حرف میزد با آدم..یه سلام آمیخته با تعجب. یه من کجام..
وقتی رو دستام بود به این فک میکردم زندگی چیه جز یه چرخ زدن موقت بین این لزجی ابتدایی و اون تعفن وقت مرگ؟...
با این همه "لحظه ی زادن" تجربه بی مثالیه. آخرین پست وبلاگ قبلی از لذت لمس خون گفتم..با لذت لمس این مایع از دور تهوع آور که مقایسه ش میکنم اون شهوت مرگ میشه نه لذت. لذت این زنده شدنه...لذت لمس زندگیه.
.
.
.

اینو

نظرات 13 + ارسال نظر
الا دوشنبه 10 مهر 1396 ساعت 01:25

حالم بهم خورد :/
فقط به این فکر می کردم که آخرش این گوساله کشته میشه و خودِ تویی که به دنیا آوردش از کبابِ این گوساله می خوری. بعد ازت بدم آمد :( ناراحت شدم.

خانم محترم شما دیگه رسما" رد داده اید!!!
.
.
هنوز گیاهخواری الهه؟...تبریک میگم بابت این عزم راسخ...از یک سال گذشت دیگه..نه؟

Sara شنبه 8 مهر 1396 ساعت 23:45

هرجور حساب میکنم انصافانش اینه ننت گوساله رو به تو بده
من زایمان بز دیده بودم و تا مدتها غذا میخوردم یاد اون لحظه میفتادم بالا میاوردم.خصوصا ترکیدن کیسه اب خیلی تهوع ناکه

گاو خودش زور زده؛ من چکاره م گوساله رو بده بهم؟
.
.
بز که چیزی نیست؛ بز و بزغاله ش سره هم اندازه کیسه اب گاو نیستن.
حالا من اصن حالم به هم نخورد. فک کن کارش که تموم شد رفتم دستامو شستم شام خوردم :)))

x شنبه 8 مهر 1396 ساعت 15:15 http://malakiti.blogfa.com

میگم تو از نسل سلیمان نیستی شایان ؟؟ :)))
چقدرم گوساله مودبی بوده اونجا که نوشتی یه سلام امیخته به تعجب , یه من کجام ؟ ( سلام کرده کوچولو)

این دو جمله بالا تو متن خیلی جالب بود :) همون جایی که نوشتی زنده شدن یه تیکه گوشت باز شدن چشم هاش و برق چشماش و یه سلام من کجام ؟

سلیمون؟..کدوم سلیمون؟..خخخ
.
.
نه ایکسی اگه ببینی صحنه رو خودش باهات حرف میزنه...

سالادفصل شنبه 8 مهر 1396 ساعت 10:49

انگار فقط من حالم بهم خورده با خوندن این پست:/

واقعا حال به هم زن هم بود. چشامو با وایتکس شستم اینا رو اینجوری نوشتم قشنگ شه.
اون مایع داخل رحم بود؛ خون زیاد و یه چیزای پوست مانندی که فک کن تیکه های رحم بودن. اصن یه وضعی بود...از دامپزشکی بیزاری جستم با اون وضع. با خون و اینا مشکلی ندارم..مشکل اینه زبون بسته ن آدم نمیفهمه چشونه..عذابن کلا

Haida شنبه 8 مهر 1396 ساعت 00:29 http://haida96.blogsky.com

چه عالی !
وقتی میخوندم دلم خواست یکبار تجربش کنم.
لحظه ی تولد همیشه زیباست.

حالا یکمم سانسوری داشت که حذف کردم تا قشنگ تر شه. اونا رو اضافه کنم یکم حال به هم زن میشه!

x جمعه 7 مهر 1396 ساعت 20:16 http://malakiti.blogfa.com

اخی پس این گوساله ایه که تازه به دنیا اومده , تا حالا ندیده بودم فکر نمی کردم انقدر پشمالو و بزرگ باشن :)
این زندگیش رو مدیون توئه رییس :)

میدونی چی جالبه؟....من هیچ وقت فکر نمیکردم که مثلا یه ادم بیست ساله تا حالا ندیده باشه گوساله انقد کوچیکو چون خودم از بچگی دیده بودم. واقعا باحاله..!

Pardis جمعه 7 مهر 1396 ساعت 17:59 http://www.lostheaven77.blogfa.com

عالی بود پستت من داشتم قشنگ تصویر سازی میکردم اونجا که گوساله اومد بیرون و شروع کرد به نفس کشیدن لبخند اومد رو لبام

خوشحالم که خوشحالی!

kilgh پنج‌شنبه 6 مهر 1396 ساعت 20:23

عخی چه اکور پکوری. :{
من فکر نمی کردم بچّه هاشون تا این حد گنده باشن.
الآن تو این عکس ابعاد رو مقایسه می کنم برام عجیبه هنوز. :))))
جدی این نرّه غول یه روزشه فقط؟

و اینکه، فلش زده دوربینت؛
یه جایی می خوندم می گفت خیلی واسشون زجر آوره این نور فلش دوربین که می افته تو چشاشون. دچار کوری لحظه ای می شن.

اکور پکور؟...عاشقتم..عصر یخبندان میبینی؟؟
.
.
بچه گاو کلا گنده ست وقتی به دنیا میاد این عکسه یه روز بعد تولدشه..وقتی به دنیا اومد بلندش که کردم حدود سی کیلو بود..!
.
.
عاخ فلشه رو گفتی...فک کنم دارم تاوان میدم..صب جوشکاری کردم الان چشامو برق گرفته :(

x پنج‌شنبه 6 مهر 1396 ساعت 19:53 http://malakiti.blogfa.com

خیلی قشنگ لحظه به لحظه توصیف کردی

این عکس ربطی داره به این گاوسفید ؟ اخه گوسالش بزرگه به تازه متولد شده نمیخوره

عاقا همین گاو سفیده بود دیگه. اونم گوساله ست بعده یه روز تقریبا

Sara پنج‌شنبه 6 مهر 1396 ساعت 16:38

وای شایان تو خیلی جیگر داری افرین:)) ای جونم چقد پشمالو و کوچولوه *.*

من اول جیگر بودم بعد دست و پا درآوردم!
.
.
خشک که شد گفتم واااا این که شبیه توله سگه انقد پشم داره!

تنها فیلتری پنج‌شنبه 6 مهر 1396 ساعت 14:55

چه حس مشمئزکننده تهوع آوره قشنگی!

دقیقا!!

هویجوری:)) پنج‌شنبه 6 مهر 1396 ساعت 11:38 http://Havijori.blog.ir

چه دلی داری!قشنگ معلومه دکترمیشی:)اون گوساله تو رو هیچوقت فراموش نمیکنه:))

فعلا که هر کاری میکنم نمیشم!
.
.
آره روایت داریم گوساله ها ۲۵۶ گیگ حافظه داخلی دارن کلا همه چی یادشونه!

بهار پنج‌شنبه 6 مهر 1396 ساعت 11:37

دیدن عجب لحظه باحالی رو تجربه کردیاااا خوشبحالت!
البته در درجه اول تبریک میگم بخاطر شجاعتت

تبریک :)))
قبلا چند بار دیده بودم ولی خودم اولین بار بود که انجام میدادم..جالب بود!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.